هلیاهلیا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
بابامهدیبابامهدی، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
مامان بهارمامان بهار، تا این لحظه: 39 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

روزی که فرشته آسمونیم،زمینی شد.....(قسمت دوم)

اصلا شب رو نخوابیدم هربار که چشمام روبازمیکردم میدیدم چشمهای بابا مهدی هم بازه.بعد اون میگفت بهم بخواب منم میگفتم باشه (ولی بین خودمون باشه دوباره بیدار میموندم. اخه دست خودم نبود .) خلاصه صبح موعود رسید. لحظه دیدار نزدیک است. بازمیلرزد دلم،دستم، بازگویی درجهان دیگری هستم....... خلاصه که ساعت 5 بود که همه بیدار شدن و مامی موهام رو سشوارکشید و یکم ارایشم کردم و راه افتادیم.اول رفتیم دمه خونه ملیسا اینا دنبال خاله وحیده.خاله وحیده هم طفلی با اون حالش(اخه تازه بینیش رو عمل کرده بود)باهامون اومد.همه با هم شوخی میکردن که مثلا من رو دلداری بدن اما خودشون از من بدتر بودن.نه این که من نمیترسیدم.فقط نمیخواستم مامی وبابامهدی بدتراز این ...
10 تير 1393

روزی که فرشته آسمونیم،زمینی شد.....

دردانه ام سلام، بلاخره 38هفته کامل گذشت.عصریکشنبه 14مهر92 بود که با مامی وبابا مهدی رفتیم مفید که یکم خریدکنیم.وقتی برگشتیم ساعتهای8 بود که مامان بهاریه سوپ سبک خورد.اخه خانم دکترمون گفته بود فقط یه سوپ ودیگه هیچی.بابا بزرگت هم اومد و امپول مامان رو زد.اخه از28هفتهگیم روزی دوتا امپول میزدم یکی صبح یکی شب. غصه نخور گلم فدای سرت.تو باشی دیگه غصه معنا نداره. بعدم دیگه با کلی استرس سعی میکردم مامی و بابا مهدی نفهمن که میترسم.ترس از خودم نبود.ازپروانه ی خوشگلم بود که میخواست از پیله دربیاد. همینطوری با تو صحبت میکردم که یهو بابایی خورد زمین.اون طفلی هم ازنگرانی حواس نداشت.من و تو هم پاشدیم بریم طرفش که چشمت روز بد نبینه زمین خیس بود و...
10 تير 1393

نه ماه انتظار.....(سیسمونی)

گل کوچولوی من نه ماه به شادی برای من وتوگذشت.مرسی که زیاد اذیتم نکردی.تقریبا 6ماهه بودم که اتاق قشنگت رو چیدیم.واقعا از مامی وبابابزرگت ممنون که این اتاق خوشگل رو برات درست کردن.   نمونه ایی از دست بافت مامی. اولین هدیه بابا مهدی قبل از دنیا اومدن شما.     ...
8 تير 1393

وقتی فهمیدم یه فرشته تو راهه

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی 23بهمن 1391بود که با ترس و لررز پله های آزمایشگاه بهراد رو پایین میرفتم که یه دفعه و بی مقدمه مسئول ازمایشگاه گفت:تبریک میگم مامان جدید...... دیگه فقط اشک بود که میریخت.اخه واسه داشتن تو خیلی سختی کشیدم.از اخرین ویزیتم 2هفته میگذشت وقرار بود که ازمایش بدم یه چندروزی بود که بی اشتها بودم و فشارم پایین بوداما فکرنمیکردم اینا نشونه های وجود تو توی دلم باشه.زود به بابابزرگت زنگ زدم وگفتم که جواب مثبت هست.اما گفتیم که به مامی نگه.اخه میخواستیم خودمون بگیم من و تو........ بعدش به عمه اذر زنگ زدیم و گفتیم و ازخوشحالی کلی هم با عمه گریه کردیم.بعدش من وتو رفتیم گل فروشی و یه دسته نرگس خریدیم و رفتیم مدر سه مامی.وقت...
8 تير 1393