روزی که فرشته آسمونیم،زمینی شد.....(قسمت دوم)
اصلا شب رو نخوابیدم هربار که چشمام روبازمیکردم میدیدم چشمهای بابا مهدی هم بازه.بعد اون میگفت بهم بخواب منم میگفتم باشه (ولی بین خودمون باشه دوباره بیدار میموندم. اخه دست خودم نبود .) خلاصه صبح موعود رسید. لحظه دیدار نزدیک است. بازمیلرزد دلم،دستم، بازگویی درجهان دیگری هستم....... خلاصه که ساعت 5 بود که همه بیدار شدن و مامی موهام رو سشوارکشید و یکم ارایشم کردم و راه افتادیم.اول رفتیم دمه خونه ملیسا اینا دنبال خاله وحیده.خاله وحیده هم طفلی با اون حالش(اخه تازه بینیش رو عمل کرده بود)باهامون اومد.همه با هم شوخی میکردن که مثلا من رو دلداری بدن اما خودشون از من بدتر بودن.نه این که من نمیترسیدم.فقط نمیخواستم مامی وبابامهدی بدتراز این ...
نویسنده :
مامان بهار
15:13