پرنسسم، با کلی ترس رفتیم تو که یه خانمه گفت بخواب روی این تخت وقتی خوابیدم و شروع به حرکت کرد تمام سالن دور سرم میچرخید.پشیمون شده بودم میخواستم برگردم.ولی خوب تو رو چیکارمیکردم.نمیشد که تو توی دلم بمونی......به خودم گفتم واسه ترسیدن خیلی دیره.من از حالا یه امانتدارم.باید زودتر برم و فرشتم رو بغل کنم.من رو با تخت گذاشتن تو یه اتاق و رفتن هرازچندگاهی یکی میومد وباهام احوالپرسی و شوخی میکرد.اسمم رو میپرسید و جنس تو رو اسم تورو..........صدای هلو گفتن یه اقایی هم میومد که بعدا فهمیدم متخصص بیهوشی بود.مشغول دلداری خودم ودعا بودم که خانم دکترمهربون خوشگلمون اومد.با دیدنش جون تازه گرفتم.حالمون و پرسید وگفت:" نگران نباش بهت قول دادم بهترین خ...